وبسایت علی درانیان

صفحه اصلینوشته‌هامکالمه با علیEnglish

پنج حکایت از گلستان سعدی

۲۳ آذر ۱۴۰۴ – ۲۳:۳۹

هرگز از دورِ زمان ننالیده بودم و روی از گردشِ آسمان در هم نکشیده، مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود و استطاعتِ پای‌پوشی نداشتم. به جامعِ کوفه در‌آمدم دلتنگ، یکی را دیدم که پای نداشت. سپاسِ نعمتِ حق به جای آوردم و بر بی‌کفشی صبر کردم.

مرغِ بریان به چشمِ مَردمِ سیرکمتر از برگِ تَرّه بر خوان است
وآن که را دستگاه و قوَّت نیستشلغمِ پخته، مرغِ بریان است

----------

یاد دارم که در ایام طُفولیّت مُتَعَبِّد بودمی و شب‌خیز و مُوْلَعِ زهد و پرهیز.

شبی در خدمتِ پدر، رَحْمَةُ اللهِ عَلَیْهِ، نشسته بودم و همه شب دیده بر هم نبسته و مُصْحَفِ عزیز بر کنار گرفته و طایفه‌ای گردِ ما خفته.

پدر را گفتم: از اینان یکی سر بر نمی‌دارد که دوگانه‌ای بگزارد. چنان خوابِ غفلت برده‌اند که گویی نخفته‌اند که مرده‌اند.

گفت: جانِ پدر! تو نیز اگر بخفتی به از آن که در پوستینِ خلق افتی.

نبیند مدّعی جز خویشتن راکه دارد پردهٔ پندار در پیش
گرت چشمِ خدا بینی ببخشندنبینی هیچ‌کس عاجزتر از خویش

----------

یکی را از حکما شنیدم که می‌گفت: هرگز کسی به جهلِ خویش اقرار نکرده است مگر آن کس که چون دیگری در سخن باشد، همچنان ناتمام گفته، سخن آغاز کند.

سخن را سر است اى خردمند و بُنمیاور سخن در میانِ سخُن
خداوندِ تدبیر و فرهنگ و هوشنگوید سخن، تا نبیند خموش

----------

عابدی را حکایت کنند که شبی ده مَن طعام بخوردی و تا سحر خَتْمی در نماز بکردی.

صاحبدلی شنید و گفت: اگر نیم نانی بخوردی و بخفتی، بسیار از این فاضل‌تر بودی.

اندرون از طعام خالی دارتا در او نورِ معرفت بینی
تهی از حکمتی به علّتِ آنکه پُری از طعام تا بینی

----------

درویشی مُسْتَجاب‌الدَّعوة در بغداد پدید آمد. حَجّاجِ یوسف را خبر کردند. بخواندش و گفت: دعایِ خیری بر من بکن. گفت: خدایا! جانش بستان. گفت: از بهرِ خدای این چه دعاست؟ گفت: این دعایِ خیر است تو را و جملهْ مسلمانان را.

ای زبردستِ زیردست‌آزارگرم تا کی بماند این بازار؟
به چه کار آیدت جهانداری؟مردنت بِهْ که مردم‌آزاری